شعر اعضا انجمن
سميرا قديمى ، گرگان
صدا شبگیر بر در حلقه زد: مهمان نم یخواهی؟!
س المت باد صاحبخان هجان! خواهان نم یخواهی؟!
صدا با بقچه ای زیر بغل از ابر و باران، ریخت:
برای با غهای تشنه ات باران نم یخواهی؟!
و با لحن قناتی مهربان از پشت در جوشید
و سر رفت از خودش؛ کاریز در جریان نم یخواهی؟
کنار روزهای کار و شب ت نخستگ یهایت
ل بقندی، کنارش چای لاهیجان نم یخواهی؟!
برای خان هی سر در گریبان در زمستانت
برای آن اتاق سرد، آتشدان نم یخواهی؟!
بگو در موسم سرمای سخت استخوان ترکان
تنی؛ خرواری از خورشید تابستان نم یخواهی؟!
زنی؛ گیراتر و ضرب المث لتر از می شیراز،
زنی معرو فتر از قالی کرمان نم یخواهی؟!
که از رشک بهارانش و از شرم گریبانش
عرق می ریزد از قدّ قوامستان نم یخواهی؟!
جمالی، احس نالحالی، گلستان خط و خالی
که رو کم می کند از خطّه ی گی الن نم یخواهی؟!
شرابی مرد افکن در میان آستین دارد
بگو ساقی سیمی نساق از گرگان نم یخواهی؟!
زنی در جنب زیباییش خنجر در دهان دارد
ببینم تیغه ای زنجا نتر از زنجان نم یخواهی؟!
زنی مشروط هتر، تبریزتر از چشم باقرخان
زنی کابین او خون بد اندیشان نم یخواهی؟!
که مانند تو از هرجا و از هرکس که می گوید
همیشه آخرش ختم است بر ایران نم یخواهی؟!
تو آتش در دهان داری، من آتش زیر پیراهن
تشاتش..وه چه سرکش...جفت ه مپوشان نم یخواهی؟!
...
صدا برخاست، در وا شد، عطش در کوچه پیدا شد
که می خواهم، که می خواهم ،
که می خواهم ،که م یخواهم...