شعر اعضا انجمن

sahand_rahim_arbabi sahand_rahim_arbabi sahand_rahim_arbabi · 1403/06/27 13:12 · خواندن 1 دقیقه

 

 

سعید حیدری ساوجی، تهران

از کتاب: کافکا خوانده ایم و می ترسیم

در خواب های مبهم تو در تو، جز وحشت و عذاب نم یبینم
در بستر زنی که یقین دارد، من سا لهاست خواب نم یبینم
هی صفحه م یزنند مرا در خواب، در جستجوی حادث های د لخواه
جز صفحه های خالی پوسیده، چیزی در این کتاب نم یبینم
برگشته ام  به هیئت اسماعیل  با هاجری گذاشته بر دوشم
زمزم که هیچ، بی تو در این صحرا، حتی کمی سراب نم یبینم
یوسف مرا به چاه خودش انداخت، هر شب زنی به یاری من آمد
جز مارهای سمی گیسویش، در کسوت طناب نم یبینم
مادربزرگ، بدرقه ام می کرد - باعینک شکسته - ته دره
دستی تکان نده برو - او می گفت - با عینک خراب نم یبینم
اجداد سربه راهم می خندند، چون موش آزمایشگاهی پیر
من موش کور خواب خودم هستم، جز چاه فاضلاب نمی بینم
جز عنکبوت ماده ی پیری که، هرروز صبح روی من افتاده
وقتی که خسته می پرم از خوابم بر روی تختخواب نم یبینم
من خوابگرد خسته ی بیدارم، از صفح ههای بعد خبر دارم
راحت برو به خواب کسی دیگر، من سا لهاست خواب نم یبینم ...