شعر اعضا انجمن
حمید اسماعیلی، تهران
مردی پر از اندوه و دلتنگی، تقدیر من اینسان رقم خورده ست
با فکر تو تنهایی ام یک عمر، در کوچه های شب قدم خورد هست
خوردم زمین اما نفهمیدم، غیر از خودم غیری مقصر نیست
پایی که در حکم ستونم بود، این پشت پا را از خودم خورد هست
طی می کنم در این سرا بآباد ، شط جنون را از عطش سیراب
از بس دلم در حسرت دیدار، خون خودش را د مب هدم خورد هست
حوای من با سیب یا گندم، فرقی ندارد آدمت هستم
بگذار مردم را بیاندیشند، شیطان به اغوایم قسم خورد هست
از مهر تو چیزی نصیبم نیست، آغوش من خالیست از ماهت
من آن پلنگ بی سرانجامم، بر پنجه ام مُهر عدم خورد هست
بیهوده در وصل تو می کوشم، بار امانت مانده بر دوشم
چندیست از یادت فراموشم، از دفترت نامم قلم خورد هست
هر شب به یادت شعر می بافم، با اینکه می دانم نم یآیی
این داستان مرد تنهایی ست، کز دوریت هر روز غم خورد هست
اندوه در اندوه در اندوه، تکرار در تکرار در تکرار
تقدیر را تغییر باید داد، از زندگی حالم به هم خورد هست
یکروز می آیی و م یبینی، عکس مرا در قاب تنهایی
آنروز در اخبار خواهی خواند، یک شاعر دیوانه سم خورد هست...